۷.۰۴.۱۳۹۰

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم، که سرنوشت درختان باغمان تبر است

از اولین نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
آهسته است رد شدن سایه اش! و من خندیدم
در باز شد صدای سکوت شیون کرد
سرما خزید داخل و سوزیدن کرد
احساس پشت سر هم کتک زدن
تلقین فعل زدن، نفرت من از خوردن
سرما هنوز کورسوی امیدش نگاه توست
سوسوی سوز، برق نگاهش نگاه توست
تنهاترین سپیده که از آفتاب بهتر است
اکسیر سرسپرده به دامان ساغر است
تنهاترین شکوه، نگاه های شاخه تویی
رنجورتر ز فصل مشترک مهر و ماه تویی
ای آنچه نمیدانم و تو میدانی چیست
ای آنکه نمیدانی و نمیدانم کیست
پس کی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟ آفتاب نیست؟
شرم صدای ما بخاطر این التهاب نیست؟
حتی سکوت نگاههای سایه ام برای توست
آیا...
   بس است.
          هیس،
             سکوت،
                سایه،
                      باد.
..............

بیتی از "شاعر تمام شده"ی سید مهدی موسوی

هیچ نظری موجود نیست: