۱۱.۲۴.۱۳۹۱

پدر

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود . آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد در چشم هایشان نگاه می کند به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ... خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

                                                                                                   پائولو کوئلیو

۵.۲۳.۱۳۹۱

دوست داشتن از عشق برتر است

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست ...
عشق ، در هر رنگی و سطحی ، با زیبایی محسوس ، در نهان یا آشکار رابطه دارد . چنان که شوپنهاور می گوید : «شما بیست سال بر سن معشوق تان بافزایید، آنگاه تاثیر مستقیم آن را بر روی احساس تان مطالعه کنید »!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند .
عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است . اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» ، زنده و نیرومند می ماند . اما دوست داشتن با این حالات نا آشناست دنیایش دنیای دیگری است .
عشق جوششی یک جانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ؟ یک «خود جوشی ذاتی است» ، از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه ، میان دو بیگانه نا همانند ، عشق جرقه می زند ، و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن ، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند احساس می کنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق که درد کوچکی نیست فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می آید ، و در حقیقت در آغاز ، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند ، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانی» می شوند . دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی ها احساس خودمانی بودن کنند .
عشق ، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانیِ «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد .
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در «دوست» می بیند و می یابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد .
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر . از عشق هرچه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر ، عشق هرچه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر .
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن ، عشق غذا خوردن یک گرسنه است و  دوست داشتن «همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است .
عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند . اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، بر نمی خیزد ؛ سرد نمی شود که داغ نیست ؛ نمی سوزاند که سوزاننده نیست .
عشق رو به جانب خود دارد . خود خواه است و خود پا و حسود و معشوق را برای خویش
می پرستد و می ستاید ، اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست .
... که دوست داشتن از عشق برتر است و من ، هرگز ، خود را تا سطح بلند ترین قله
عشق های بلند ، پایین نخواهم آورد . 

                                                  دکتر علی شریعتی

۷.۰۴.۱۳۹۰

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم، که سرنوشت درختان باغمان تبر است

از اولین نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
آهسته است رد شدن سایه اش! و من خندیدم
در باز شد صدای سکوت شیون کرد
سرما خزید داخل و سوزیدن کرد
احساس پشت سر هم کتک زدن
تلقین فعل زدن، نفرت من از خوردن
سرما هنوز کورسوی امیدش نگاه توست
سوسوی سوز، برق نگاهش نگاه توست
تنهاترین سپیده که از آفتاب بهتر است
اکسیر سرسپرده به دامان ساغر است
تنهاترین شکوه، نگاه های شاخه تویی
رنجورتر ز فصل مشترک مهر و ماه تویی
ای آنچه نمیدانم و تو میدانی چیست
ای آنکه نمیدانی و نمیدانم کیست
پس کی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟ آفتاب نیست؟
شرم صدای ما بخاطر این التهاب نیست؟
حتی سکوت نگاههای سایه ام برای توست
آیا...
   بس است.
          هیس،
             سکوت،
                سایه،
                      باد.
..............

بیتی از "شاعر تمام شده"ی سید مهدی موسوی

۵.۲۷.۱۳۹۰

۵.۲۱.۱۳۹۰

درد انسان متعالی تنهایی و عشق است


علی در مدینه تنهاست. از این درناکتر، اینکه علی در میان پیروان عاشقش نیز تنهاست
در میان امتش که همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاریخ اش را به علی سپرده است
تنها است. او را همچون یک قهرمان بزرگ، یک معبود و یک الهه می پرستند، اما نمی
شناسندش و نمی دانند که کیست، دردش چیست، حرفش چیست، رنجش چیست و
سکوتش چراست؟ در زبان فارسی، هنوز نهج البلاغه ای که مردم بخوانند وجود ندارد. تنهایی
مگر چیست؟ هنوز پس از گذشت قرنها سخن علی بزبان فارسی ای که نسل ما بخواند و
بفهمد وجود ندارد و هنوز ملتی که تمام هستی اش را در راه عشق علی نثار کرده، از او کلمه
ای و سخنی درست نمی شناسد. این است که علی در میان پیروانش هم تنهاست. این است
که علی در اوج ستایش هایی که از او می شود مجهول است

درد علی دوگونه است: یک درد، دردیست که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش
احساس می کند و درد دیگر، دردیست که او را تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستان
های اطراف مدینه کشانده و بناله در آورده است. ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر این
ملجم در فرق سرش احساس می کند. اما، این درد علی نیست ... دردی که چنان روح بزرگی
را بناله آورده است، تنهایی است که ما آنرا نمی شناسیم. باید این درد را بشناسیم نه آن درد
را ، که علی درد شمشیر را احساس نمی کند وما درد علی را
------------------------------------------------------------------------------------------
شاید قرن ها بگذره شریعتی تکرار بشه شاید هم هرگز نشه.روحش قرین رحمت اللهی

۵.۲۰.۱۳۹۰

ســـخن عــــاشقی و ســـرمستی بی جاست

صبر کن زین گروه پست نهاد
ای زن بـــا وفــا، دمــار کشـم
یا در آغوش مرگ خواهم خفت
یا تـو را تـنگ در کــنار کشـم
تـا بگــویند مــلتم کــه (فــلان)
اول از خـــصم انــــتقام گرفت
خون دشمن به کام ریخت،سپس
مست گشت و ز دوست کام گرفت
تا که این کاخ های ظلم وسـتم
این چــنین استوار و پابرجاست
ســـخن عــــاشقی و ســـرمستی
از من و تو نگار من بی جاست




شریعتی در تمام لحظات زندگی دغدغه دین و وطن داشت
این یکی از اشعار زیبای شریعتی میباشد 



۳.۲۲.۱۳۹۰

رهایی بی هدف

چه سخت است "توانستن در ندانستن" رهائی برای آنکه آشیانی ندارد
 وآزادی برای آنکه نمی داند چگونه باید باشد کشنده است !  1
جبر و قید او را از شکنجه نمی دانم چه کنم نجات می دهد
اختیار مطلق برای کسی که نمی داند چه اختیار کند شکنجه آور است
همچو کبکیم در ولایت خویش        مانده در جستجوی بازانیم
.........................
مجموعه آثار13- ص141